Saturday, December 15, 2007

در طلب زهره رخ ماه رو

سفید پوش در میان بیابان زانو میزند. صدای باد میاید. شنها از هر طرف اندکی به هر سوی پراکنده میشوند. سفید پوش فقط زانو زده است.

نگاهش به آسمان است. آسمان بیابان صاف است، بی هیچ لکه ابری، پر از ستاره، و ماه. بیابان زیر نور آسمان شب سفید مینماید.

چشمهایش را که میبندد قطره های اشک روی گونه اش سرازیر میشود.

بیابان بزرگ است. بی انتها شاید. و سفید پوش تنهاست. همیشه تنها بوده است شاید.

دلش برای بیابان، همه این پاکی، همه این وسعت، همه این بزرگی، همه این تنهایی، همه این وصال، تنگ شده بود. و اکنون دلش وسعت میگیرد. آنقدر که چشمش را اشک آلود کند.

زمین بیابان استوار و محکم به زانوهای سفید پوش تکیه میکند.

3 comments:

Anonymous said...

aali bud...az esmi ke gozashtin va tabire akharesh khosham umad...albate age bardashtam dorost bude bashe.

midnight/... said...

nemidoonam bardaashtet chi boode, vali merci. khodam ham doosesh daaram. didi gaahi ye chizi minevisi ba'd hei mikhoonish; keif mikoni. gaahi ham ye chizi minevisi doost nadaari dige nesgaash koni!

Nazy said...

Salam Nimeh Shab Jan. I loved it!

I want to go to Hajj before I die. I want to go to the desert where you feel like a speck of dust in all universe and humanity, humble, powerless, and pure. I want to wear white and kneel before him.